سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری


که گریزید ز خود در چمن بی خبری

رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش


که دهد خاک دژم را صفت جانوری

همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند


تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری

در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند


کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری

گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی


پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری

بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان


که نشاید که خسان را به یکی خس بخری

حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببرد


گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری

شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست


رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری